i
مقاله های تازه بهار و انجمن دانشکده بهار و معاصران دیوان بهار نامه های بهار بهار و خانواده
بهار و سياست بهار شاعر آثار بهار زندگينامه صفحه نخست
تماس با ما تصاوير بهار بهار روزنامه نگار بهار ترانه سرا بهار پژوهشگر

 

 

" چهره اسکندر درشعرفارسی و شعر بهار "

  



نوشته ی دکتر شهین سراج
 

آئینه ی سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا (حافظ)

چند اشاره ی کوتاه در باره ی بازتاب چهره اسکندر درشعرفارسی و شعر بهار


اسکندر این چهره ی نیمه تاریخی و نیمه افسانه ای، از دیرباز توجه بسیاری ازپارسی گویان را بخود جلب نموده است. به دور هستی اسکندر آثاری به نظم وبه نثرآفریده شده. داستان اسکندر در شاهنامه فردوسی، شرفنامه و اقبالنامه ی نظامی گنجه ای، آئینه ی اسکندری امیرخسرو دهلوی، خردنامه ی جامی به نظم و داراب نامه طرطوسی ( قرن ششم وهفتم) اسکندرنامه منوچهر حکیم( قرن دوازدهم) به نثر آورده شده. این چهره در تلمیحات شاعران درباری و نیزشعر عرفانی نیز جای ویژه ای برای خود دارد. اما بحث بر سر این است که در ادبیاتی که به دور اسکندر آفریده شده، آیا این چهره همواره از یک دستی و بینشی یگانه بر خوردار است ویا درآن ناهمسانی هایئ دیده می شود؟ اسکندر، آیا همواره آن فاتح مقدونی ست که به سن بیست سالگی پس ازمرگ پدر برتخت نشست و دربهار 334ق.م با چهل هزار تن به عزم تسخیر ایران از داردانل گذشت و عازم آسیای صغیر گردید، وپس از درگیری نبردهائی با سپاه ایران، ازآنجمله نبرد درایسوس (ISSUS) و گوگامل (GAUGAMEL) پیروزی را از آن خود گردانید، و پس از کشته شدن داریوش سوم به دست دو خیانت پیشه، با روشنک دختر داریوش ازدواج کرد و برتخت پادشاهی ایران تکیه زد، از آن پس عازم هندوستان ودیگر سرزمینها شد و پس از آفاق گردی های بسیار سرانجام در 32 سالگی دربابل در گذشت و جنازه ی او به اسکندریه برده شد؟
یا آن چهره ی افسانه ای وآن پادشاه آرمانی ست که در پی ساختن مدینه ای فاضله با فیلسوفان و دانشوران یونانی به بحث نشست ومقام او به عنوان مصلح راستین تا حد پیامبری بالا برده شد ؟ ویا آن مدعی در یافت آب حیات جاوید است که نتوانست بدان دست یابد؟
یا به قول بهار آن فاتح ملعونیست که" زاخلاف لعینش یک قرن کشیدیم بلایا و محن را". (مثنوی یک بحث تاریخی ،ج2 ص1095)

در یک برداشت کلی می توان گفت که در ادب پارسی چهره ی اسکندر از بینشی یگانه برخوردار نیست. ناهمسانی هائی چه به لحاظ اصلیت ونسب (فرزند فیلقوس یا نوه ی او و یا فرزند داراب پادشاه کیانی؟ ) و هم به لحاظ نقش تاریخی و همچنین سیما و شخصیت او در این آثار به چشم می خورد.

در شاهنامه فردوسی، اسکندر از خاندان کیانی ست. او بهره ی یک ازدواج کوتاه میان ناهید دخترقیصرروم وداراب پادشاه ایران است. داراب در شب زفاف با ناهید متوجه بوی نامطبوع دهان او می شود. هرچند برای درمان آن از داروئی به نام اسکندر بهره میجویند اما پادشاه را از عروس دلزدگی در دل می افتد و اورا راهی دربار فیلقوس می کند. غافل ازآنکه او باردار است. فیلقوس نوزاد ناهید( اسکندر) را فرزند خویش اعلام میدارد. بنابراین اسکندر به بیانی برادرناتنی دارا به شمارمیآید که پس از راهی کردن ناهید به دربار فیلقوس از همسر دیگری زاده شد و بر او نام دارا نهادند. دررگهای او خون کیانی جاریست و گرفتن ایران را حق خود میداند. در رابطه با برادری دارا واسکندر، در شاهنامه اشارات گوناگونی می بینیم. شاید عمده ترین آن اعتراف اسکندر بر بالای سر دارا باشد هنگامی که دارا به دست آن سرهنگان خیانت پیشه (ماهیار وجانوشیار) زخمی گردیده و آخرین لحظات عمر را درنزد برادر فاتح می گذراند. اسکندرسر خسته ی (زخمی ) دارا را به بر می گیرد و سرشک فراوان می ریزد.

سکندر ز اسب اندرآمد چو باد
سر مرد خسته به ران بر نهاد
ز سر برگرفت افسر خسرویش
گشاد از برآن جوشن پهلویش
ز دیده ببارید چندی سرشک

وسپس اسکندر دارا را می گوید که از همه عالم بر بالین او پزشک خواهد آورد و تاج و تخت را بدو خواهد سپرد و جفاپیشگان پادشاه را به دار خواهد آویخت که دل او از آنچه رفته پرخون است وجانش پرخروش که از پیران شنیده است که ما هر دو از یک شاخ و یک پیراهنیم.

چنان چون زپیران شنیدیم دوش
دلم گشت پرخون وجان پر خروش
زیک شاخ و یک بیخ و یک پیراهنیم
به بیشی چرا تخته را بر کنیم( شاهنامه\پنجم\ 556)


اسکندر بر این پایه باور، یعنی ایرانی بودن پدر واجداد او،در شاهنامه، در بخش پادشاهی اسکندر، پادشاهی بزرگ و تواناست که همه جا پیروز است و عجایب و غرائبی می بیند و کارهای شگفات انگیز از او سر می زند. رفتاری عادلانه دررابطه با مغلوبین در پیش میگیرد وسفاکی وبی رحمی ازخود نشان نمی دهد و در برابر تسلیم وامان خواهی از ریختن خون بیگناهان پرهیز می کند. برای نمونه پس ازجنگ دوم با دارا و شکست ایرانیان، مغلوبین را خطاب قرار داده و میگوید:

شمارا زمن بیم و آزار نیست
سپاه مرا با شما کار نیست
بباشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن وجان خویش
به جان و تن از رومیان رسته اید
وگر چه به خون دست ها شسته اید
چو ایرانیان ایمنی یافتند
همه رخ سوی رومیان تافتند :(شاهنامه \ گفتار اندر جنگ دوم دارا با اسکندر،جلد پنجم \ ص542)

اما به خلاف این بخش، در بخش تاریخی شاهنامه هیچ نشانی از کارهای بزرگ او نیست، بلکه همه جا از او به عنوان یکی ازدشمنان ایران نام برده شده و اورا همطراز جبارانی چون ضحاک بیداد گرو افراسیاب بداندیش دانسته اند ویک یک جنایات اورا از کشتن شاهان و ویران ساختن شهرهای ایران برشمرده اند که بازتابی واقعی از نظریات ایرانی در باره ی اسکندر در متون زردشتی - پهلوی است. در کتب پهلوی مانند ارادویرافنامه، دینکرد، بندهشن، کارنامه ی اردشیر بابکان ، شهرستانهای ایران از اسکندر با القابی مانند گجستک ( ملعون) ، ستمکاره ویرانگر و اهریمنی نام برده شده. نمونه های زیر بیان کننده ی شیوه نگرش به اسکندر در بخشهای تاریخی شاهنامه است:

در بخش اشکانیان از زبان اردشیر آمده است:
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای نامداران روشن روان
کسی نیست زین نامدار انجمن
ز فرزانه و مردم رای زن ،
که نشنید کاسکندر بدگمان
چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاگان مارا یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت( شاهنامه ، ششم، 349-352)

و باز در بخش اشکانیان، از اسکندر در شمار بزرگترین دشمنان ایران یعنی ضحاک و افراسیاب نام رفته است. دوجوان ایرانی به اردشیر می گویند:
نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد ازآن تخت شاهی به سر،
هم افراسیاب ، آن بد اندیش مرد
کزو بد دلِ شهریاران به درد،
سکندر که آمد بدین روزگار
بکشت آن که بد در جهان شهریار،
برفتند و زیشان جز از نام زشت
نماند و نیابند خرٌم بهشت ( شاهنامه، ششم666-669)

در پادشاهی بهرام گوراز زبان او می شنویم:
بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم،
کجا ناجوانمرد بود و درشت
چو سی و شش از شهریاران بکشت
لب خسروان پر از کین اوست
چو بر آفریدون کنند آفرین
بر اویست نفرین ز جویای کین (شاهنامه ششم 1335-1338)

در پادشاهی پرویز، یکی از یاران بهرام چوبین که او را از مخالفت با پرویز منع می کند، بهرام را از آسیبی که از حمله ی دشمنان، از جمله از اسکندر به ایران رسید هشدار می دهد و به زبان اشاره او را نیز از آسیب رسانندگان به تخت و تاج پادشاهی به شمار آورده و در آن عاقبت خوشی نمی بیند.
زضحاک تازی نخست اندر آی
که بیدادگر بود و نا پاک رای
که جمشید برتر منش را بکشت
به بیداد بگرفت گیتی به مشت
پر از درد بد مردم پارسا
که اندر جهان دیو شد پادشا
دگر آنکه بد گوهر افراسیاب
زتوران بدان گونه بگذاشت آب
به زاری سر نوذر نامدار
به شمشیر ببرید و برگشت کار
سدیگر سکندر که آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
چو دارای شمشیرزن را بکشت
خور و خواب ایرانیان شد درشت
چهارم چو تابناک دل خوشنواز
که گم کرد از این بوم و بر نام و ناز
چو پیروز شاهی بلند اختری
جهاندار و از نامداران سری
بکشتند هیتالیان ناگهان
نگون شد سرِ تخت شاهنشهان
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون به نوٌی به ایران رسید
که بگریخت شاهی چو خسرو زگاه
سوی دشمنان شد ز دست سپاه
بگفت این و بنشست گریان به درد
زگفتار او گشت بهرام زرد ...... (شاهنامه هشتم 822-834)

در شاهنامه در بخش تاریخی در لعن اسکندر تا بدانجا پیش می روند که حتی اورا حرمزاده و نه از تخمه ی کیانیان دانسته اند. اورا مانند ضحاک کشنده ی پدر دانسته اند.
در بخش پادشاهی خسروپرویز، یکی از موبدان پرویز را که قصد دارد با شیرین وصلت کند، از خطر آلودگی تخمه می هراساند و در این رابطه از ضحاک و اسکندر نا پاکزاد مثال می آورد:
که چون تخمه ی مهتر آلوده گشت
بزرگی از آن تخمه پالوده گشت
چنان دان که هرگز گرامی پسر
نبوده ست یازان به خون پدر
مگر مادرش تخمه را تیره کرد
پسر را به آلودگی خیره کرد
چو ضحاک تازی کشنده پدر
که جمشید را زو بد آمد به سر
سکندر که او خون دارا بریخت
چنان آتش کین به ما بر ببیخت
که دارا برادر پدر خواندی
همی فیلقوسش پسر خواندی ( شاهنامه هشتم 3475-3470)

اسکندر را همچنین ویران کننده ی تخت طاقدیس دانسته شده. تختی که از زمان ضحاک و فریدون به یادگار مانده بود ودر زمان پادشاهی گشتاسب، وزیر او جاماسب بسی زر و گهر بر آن افزوده بودند: هزارو صد وبیست استاد بود/ که کردار آن تختشان یاد بود/ که او را بنا شاه گشتاسب کرد/ به رای و به تدبیر جاماسب کرد (شاهنامه هشتم 3583- 3545) اما چون این تخت به اسکندر می رسد:
چنین تا به گاه اسکندر رسید
زشاهان هر آنکس که آن گاه دید
همی برفزودی بر او چند چیز
ز زرٌ و زسیم و زعاج و زشیز
مرآن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد (شاهنامه هشتم (3571-3569) ( 1)

علت ناهمسانی چنین برداشتی نسبت به حقیقت اسکندر در شاهنامه ، دراین است که داستان پادشاهی اسکندر در خداینامه نبود، بلکه جدا گانه از متنی یونانی اثر کالیستنس دروغین به وسیله ی یکی از نسطوریان ایرانی در سده ی هفتم میلادی از یونانی به پهلوی واز پهلوی به عربی و از عربی به فارسی ترجمه شده و از آنجا به شاهنامه ی ابومنصوری که اساس کار ومتن نوشتاری فردوسی بوده ، راه یافته بود. گرد آورندگان شاهنامه شاید بدین ترتیب خواسته اند ننگ اسکندر رابا آوردن روایت ویرانگری های او، در بخش تاریخی جبران سازند.( 2)

درنزد نظامی( شرفنامه و اقبالنامه) اسکندر یک فاتح مقدونی ست که هیچ پیوند خونی با دربارایران و خاندان کیانی ندارد. او فاتح و شاه آفاقگردی ست که سرزمینهای بسیاری همچون ایران و مصر وهندرا می گشاید وپس از ویران کردن آتشکده ها، و ازمیان برداشتن زرتشتیان، و براندازی آئینهای ایرانی، جشن سده و نوروز و جشن مردگیران باصطخر می شود و بجای کیومرث و قباد تاج بر سر می گذارد:
سکندر چوکرد آن بناها خراب
روان کرد گنجی چودریای آب .....
جهانرا زدینهای آلوده شست
نگاهداشت برخلق دین درست
بایران زمین از چنان پشتیی
نماندآتش هیچ زرتشتیی
...به هرجا که او آتشی دیدچست
هم آتش فروکشت وهم زند شست .......
باصطخر شد تاج برسرنهاد
بجای کیومرث وکیقباد
شدآراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو ( نظامی گنجوی، کلیات دیوان حکیم نظامی، به کوشش وحید دستگردی، تهران علمی،1335 دربخش ویران کردن اسکندر آتشکده های جم را ص971ـ 983)

دراقبال نامه، نظامی اسکندر را به مقام پیامبری و تقدس نیز می رساند. از دیدگاه نظامی اسکندر موحد است وهمه ی پیروزی های خودرا از خدا می داند و در همه حال شکر گزار خداست. امکانات لازم را برای فراگیری دانش های گوناگون فراهم می آورد و به دانشوران اهمیت می دهد وبا ساختن عبادتگاهی نهانی می کوشد از آفات قدرتمندی وجاه طلبی پرهیز نماید. (3)

در اقبالنامه مقام پیامبری اسکندررا سروش بدو می رساند . زین پس اسکندر گذشته ازآنکه مقام پادشاهی و جهانبانی دارد، به پیامبری نیز برگزیده می شود. سپس گفتگویی میان سروش و اسکندر بر سر آنکه چگونه باید پیامبری کند و عدالت گستر باشد و در سرزمینهایی با فرهنگها و زبانهای گوناگون پیام خویش را به بندگان برساند درمی گیرد که ار بخشهای گیرای اقبالنامه ی نظامی ست.

سروش آمد ازحضرت ایزدی
خبر دادش ازخود درآن بیخودی
سروش درنشان چو تابنده هور
زوسواس دیو فریبنده دور
نهفته بدان گوهر تابناک
رسانید وحی از خداوند پاک
چنین گفت کافزونتر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود
برون زانکه داد جهان بانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت
بفرمانبری چون توئی شهریار
چنینست فرمان پروردگار
که برداری آرام از آرامگاه
دراین داوری سر نپیچی زراه
برایی بگرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر
کنی خلق را دعوت از راه بد ....(نظامی\ اقبالنامه \ ص1243)

پر واضح است که منظور نظامی از بزرگ جلوه دادن اسکندر روی گردانی از استقلال و بزرگی ایران ومدح دشمنان نبوده است. او به دنبال داستانی می گشته که بتواند افکار خودرا در رابطه با پادشاهی آرمانی که صاحب شمشیر و قدرت از یک سو و رای واندیشه از سوی دیگر باشد بیان کند و شاید اهمیت یابی اسکندر در دنیای آن روز و ذوالقرنین خواندن او درقرآن سبب چنین الهامی برای نظامی گشته است .

در شعر درباری یا مدیحه ای اسکندر گاه به عنوان نمونه ی عالی قدرت و جنگاوری وجهانگیری مورد ستایش قرارمی گیرد و پادشاهان و جنگاوران بزرگ را با او مقایسه می کنند. برای نمونه فرخی سیستانی درمدیحه ای که نثار سلطان محمود می کند، این پادشاه را به لحاظ قدرت و جهانگشائی برتر از اسکندردانسته و شهرت اسکندر را فسانه ای کهن و فراموش شده میخواند.

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نوآر که نوراحلاوتی ست دگر( فرخی سیستانی، دیوان، تهران، زوار،1363،ص66).

عارفان پارسی گوی ما جلوه های بدیع و گاه همراه با طنز و سخره از این شاه آفاق گرد در شعر خود ساخته اند که بی تردید می توان سخنهای فراوان در این باره آورد که در این کوتاه مقال نگنجد. در عرفان ایرانی، داستان اسکندر با رفتن او به ظلمات و جستن آب حیات جاوید ومقایسه او با شخصیت خضرو آئینه ی اسکندری پیوند میخورد. او نماد انسان آزمند یست که برسرآن است که درپی جهانگیری های گسترده حیات جاوید را نیز ازآن خود سازد. اما نه به زور و زر است به حیات جاوید رسیدن. داستان رفتن اسکندر به ظلمات و جستن آب حیات را، درآغاز فردوسی در شاهنامه آورد و سپستر نظامی صورت کاملتری ازآن را ارائه داد. گرچه که دوروایت با هم تفاوتهائی اساسی دارند اما در یک چیز مشترکند و آن ناکامی اسکندر است در دست یابی به آب حیات جاوید . نظامی در شرفنامه اشاره می کند که اسکندر با وجود کوشش بسیارنتوانست به آب حیات جاوید دست یابد وحال آنکه خضر بی آنکه طلبی در او باشد، چشمه را یافت:
سکندر که جست آب حیوان ندید
نجسته، به خضر آب حیوان رسید (نظامی \شرفنامه\1152)

داستان مفصل رفتن اسکندر به ظلمات و جستن آب حیات و ناکامی او بعد ها در شعر عرفانی ما بارها مورد تلمیحات شاعرانه گردید. عطار برای نمونه آب حیات را میسر اسکندر و هر که نتواند پا بر نفسانیات خویش بگذارد نمی داند.
جان اگر می ندهی صحبت جانان مطلب
گر نئی خضر، برو چشمه ی حیوان مطلب (دیوان عطار ص277)

وسنائی را نیز اعتقاد بر آن است که هر آنکه در پی جستن آب حیات است باید گوهر کان انسانی ومادی خویش را به زیر پای در آورد ؛ آنگاه است که به آب حیوان وبه خلد ناز ونعیم می رسد:
ای سکندر، در این ره آفات
همچو خضر نبی در این ظلمات
زیر پای آر گوهر کانت
تا به دست آید آب حیوانت
با دل و جان نباشدت یزدان
هر دو نبود تو را هم این و هم آن
نفس را سال و ماه کوفته دار
مرده انگارش و به جای بگذار
چون تو فارغ شدی ز نفس لئیم
برسیدی به خلد و ناز و نعیم ( سنائی حدیقه الحقیقه ص 117)

حافط در این باره سرود:
سکندر را نمی‌بخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار(دیوان حافظ ، خانلری496)

همو تلمیخ زیبائی در رابطه با پنهان شدن آب حیات از چشم اسکندر میآورد:
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باش( خانلری، 268)

دیگر عناصری که درداستان ها و افسانه های اسکندرآمده اند مانند، آئینه ی اسکندر، سد اسکندر، مرغ سخنگو که اسکندر را به پرهیز از جهانخواری می خوانند، سنگی که برای روشنی غار در دست داشت سفرها وافسانه ها نیز هریک در شعر فارسی با افکار عرفانی و گاه پند واندرزواخلاقیات پیوند خورده است که خود میتواند موضوع چندین بررسی وپژوهش باشد.

سیمای اسکندر در شعر بهار:
در شعردوران مشروطه، به ویژه شعر بهار، چهره ی اسکندر به آنچه که درمتون پهلوی وبخش تاریخی شاهنامه ، از این چهره آورده شده نزدیک می شود. بهار کلیه ی عناوین ستایشی را ازچهره ی اسکندر به کنار می گذارد. اسکندر به خاطر ایران گیری، ازمیان برداشتن دین مزدائی، آتش زدن اوستاو ویران سازی آتشکده ها، ازهم پاشیدن شاهنشاهی ایران، منحوس و گجستک مورد نکوهش این شاعر است.درشعر بهار اسکندر با گزاره هائی همچون ملعون(به یاد وطن،ص809 بیت 23)، جنگجوی کینه جوی( ایران مال شماست، ص258 بیت 16)، منحوس(آئینه ی عبرت ص بند 18)، فاتحی که درمغزاو پویه ی جهانگیری بود وآنچه کرد نه برای رضای خدا بود ونه خیر بشر بلکه دراین کشورگیری تنها منفعت خویش را می جست، می نامد:
خبردهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیراندرآمد اسکندر
هم او در اول یک کارزارکرد وسپس
براند درهمه جا بی منازعی لشکر
به مغزش اندربد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بی مر
به خیرخویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدابد در او نه خیر بشر...(قصیده ی فتح الفتوح ص164)

درقصیده ی جزر و مد سعادت(ص415)، آمدن اسکندربه ایران را فتنه می خواند، فتنه ای که دارا وتختگاهش را به خاک افکنده و زآن چیرگی اهریمنان را برایران ممکن ساخت.
....روزدگر زفتنه ی اسکندر اوفتاد
دارا و تختگاهش درخاک وخاکدان
اهریمنان به رغم خدایان شتافتند
ازمصر وشام و اربل تا بلخ و بامیان ...

و در قصیده به یاد وطن( ص809)، به یاد میآورد که چگونه " زاسکندر واخلاف لعینش یک قرن کشیدیم بلایا و محن را". در مثنوی یک بحث تاریخی(ج2 ص1095) کلام بهاردر رابطه با دست اندازی اسکندر به ایران به اوج خود می رسد. اودر این سروده ی زیبا که برای تاریخ آموزی محمدرضا شاه پهلوی نوشته شده، سیاهه ای از زیانهائی که اسکندر و جانشینانش بر ایران وارد آورده اند بدست می دهد. آنها بودند که کاخ دارا را به آتش کشیدند، کتابخانه هارا سوزانیدندواز سوریه تا مرز پنجاب وچین را به زیرنگین آوردند.

زیونانیان کارما گشت زار
فکندند درکاخ دارا شرار
بکشتند سی تن شه و شهربان
نماندند از زند و استا نشان
درایوانها آتش افروختند
کتب خانه های مغان سوختند

بنا براین شیوه ی بینش بهارنسبت به اسکندر با سنت اسکندرستائی در ادب فارسی معارضه دارد. رنگ میهن پرستی و اسطوره زدائی ازمهاجمان رنگ شعر بهار است. او به دوران چیرگی اسکندر به چشم یگ گسست تاریخی می نگرد که درآن مرکزیت قدرت شاهنشاهی ایران رو به زوال می گذاردتا بار دیگر با کوشش پارتیان، استقلال ایران پایه گزاری شود.
فرجام سخن:
چهره وشخصیت اسکندر از آغاز با افسانه و حقیقت درآمیختگی داشته و هرچه روزگار بیشتر برآن عبور کرده این پیچیدگی بیشتر شده است. سرایندگان و نویسندگان طی قرون واعصار، بنا بر ذوق ومیل خود، عناصر و شاخ وبرگهائی برآن افزوده اند. آنچه به دیده ی ما این چهره را جالب می سازد، بهره های هنری و عرفانی ست که ازشخصیت وداستانها و افسانه های اسکندر به دست سرایندگان ما صورت گرفته. طیف وسیع چهره های گوناگون این فاتح مقدونی در ادب فارسی، رساننده ی ذوق پارسی گویان است و نماینده این حقیقت که ایرانیان از دیرباز تاریخ را به افسانه و افسانه را به تاریخ بدل می ساختند و گویا هنوز نیز این نهضت ادامه دارد.


*ــ آنچه از شاهنامه در این گفتار آمده، از شاهنامه به کوشش دکتر جلال خالقی مطلق ، مرکز دائره المعارف ،تهران 1386 می باشد.
* - آنچه از شعر بهاردراین گفتارآمده از دیوان بهار به کوشش مهرداد بهار ، تهران توس، 1365 گرفته شده.
1ـ ( برای نوشتن این بخش از پژوهش دکتر خالقی مطلق با عنوان جای پای رستم، آرش، اسفندیار، گشتاسب، جاماسب و اسکندر در خداینامه ، نامه ی ایران باستان، سال نهم، شماره ی یک و دو،1389، ص3تا 24 بهره گرفته ام. )
2ـ خالقی مطلق ازشاهنامه تا خدای نامه: جستاری در باره ی مآخذ مستقیم و غیر مستقیم شاهنامه، نامه ی ایران باستان، 1368 ) .
3ـ کرمی محمد حسین (اسکندر – ایران- نظامی) نشریه ی ادبیات وعلوم انسانی دانشگاه شهید با هنر کرمان شماره 16 ص 172 – 131. نقل از دکتر سعید حسام پور، سیمای اسکندر در آئینه های موج دار پژوهشهای زبان و ادبیات فارسی ، دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان 1389 ص 82-61





 

a

صفحه نخست  |   زندگینامه  |    آثار بهار  |    بهار شاعر   |    بهار و سیاست    |    بهار پژوهشگر   |    بهار ترانه سرا    |    بهار روزنامه نگار  

تماس با ما  |  بهار و خانواده  |  نامه های بهار  |  دیوان بهار  |  بهار و معاصران  |  بهار و انجمن دانشکده  |  مقاله های تازه   |   تصاویر بهار

©All Rights Reserved