a

 

مقاله های تازه بهار و انجمن دانشکده بهار و معاصران دیوان بهار نامه های بهار بهار و خانواده
بهار و سياست بهار شاعر آثار بهار زندگينامه صفحه نخست
تماس با ما تصاوير بهار بهار روزنامه نگار بهار ترانه سرا بهار پژوهشگر

 

  بهار و خانواده

 

 

 

 

چند خاطره از پدرم

پروانه بهار

 

زندگانی ما بعد از مرگ پدرم
چهرزاد بهار

 كبوترها
مهرداد بهار

پدرم بهار
ماه ملک بهار

 

 

خانواده ملک الشعراء بهار:

 

محمدتقی بهار بار نخست در مشهد بود که ازدواج کرد. از این ازدواج صاحب فرزندی نیز شد. اما عمر همسر و فرزند بسیار کوتاه بود. پس از آمدن بهار به تهران بود که ، در سال 1298 خورشیدی، با شاهزاده خانم سودابه صفدری از نوادگان فتحعلیشاه قاجار ازدواج کرد. آشنایی ایشان را آقای معتصم السلطنه فرخ، دوست قدیمی بهار، فراهم کرد.
فرخ همسری بنام منیژه ، فرزند صفدر میرزا قاجار، از خاندان دولتشاهی های کرمانشاه گرفته بود. او بهار را از وجود دختری دیگر در این خانواده، به نام سودابه، آگاه کرد. بهار بقیه ی عمر را با همین همسر به سر برد.
سودابه صفدری قاجار را پس از ازدواج ، بخواست ملک الشعراء ، «بهارجون» صدا میکردند؛ زنی اصیل و سنتی که شاهزادگی را از مادر و پدر به ارث برده بود. زنی مدیر و مقتدر بود که اداره همه کارهای خانه و زندگی بعهده وی بود.
بهارجون در تابستان 1358 ، در دهم مرداد ماه، درگذشت.
آرزو داشت پس از مرگ در کنار همسرش در ظهیرالدوله به خاک سپرده شود. شرایط فراهم نشد و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
ملک هوشنگ، نخستین فرزند خانواده، در سال 1300 خورشیدی، بدنیا آمد.

ملک هوشنگ


پیش از او فرزند پسری بدنیا آمده بود که زود از دنیا رفت. پس بهارجون نذر کرد تا فرزند پسری بدنیا آورد. با تولد هوشنگ این نذر که «نذر دیگچه مشهدی» مینامند با برپاکردن سفره حضرت علی در آخرین چهارشنبه ماه صفر هر سال، برگزار میشد.
هوشنگ تا پایان دبیرستان در کنار خانواده در ایران زندگی کرد. از آن پس برای ادامه تحصیل به هندوستان رفت و آنجا مهندس جنگل داری شد. سپس به آمریکا رفت و در رشته مردم شناسی تحصیل کرد. او مدیر عالیرتبه دانشگاه بود و توانست کالج ایثاکا در ایالت نیویورک را به دانشگاه تبدیل کند.
علاوه بر دانش مدیریت وی انگلیس دان برجسته ای نیز بود. حاصل ازدواج او با همسر آمریکایی اش سه فرزند بود: روکسانا، رخشان و رامین که هرسه در آمریکا زندگی میکنند.
هوشنگ در تابستان سال 1368 در آمریکا درگذشت.
خانواده ملک الشعراء بهار دومین فرزندشان را که دختر بود و در سال 1302 بدنیا آمد ماه¬ملک نامیدند.

ماه ملک


ماه¬ملک از نوجوانی زبان انگلیسی را به خوبی آموخت و در آینده از زبده ترین مترجمان ایران شد. ماه¬ملک بسیار زود ازدواج کرد و به همسری یزدانبخش قهرمان درآمد.
دو فرزند ایشان، رامین و بهار ، در آمریکا و ایران زندگی میکنند. ماه¬ملک هرگز فرصت رفتن به دانشگاه را پیدا نکرد با این وجود زن خود آموخته ای بود که به کارهای گوناگونی پرداخت و درهر یک از آنها در مقام مدیر به خدمت پرداخت و لیاقت خود را نشان داد: مدیریت بیمارستان، مدیریت دبیرستان، عضو هیئت مدیره انجمن وکس (خانه فرهنگی ایران و شوروی)، مدیریت دارالترجمه رسمی دادگستری (درمنزل شخصی) ، همکاری با زنده یاد مجتبی مینوی در اجرای برنامه های فرهنگی رادیو بی بی سی در لندن ، ترجمه چندین اثر ادبی و فرهنگی، چاپ مقاله ها و ترجمه در مجلات ادبی دهه چهل خورشیدی و سالها خدمت در شرکت دخانیات درمقام مترجم رسمی .
ماه¬ملک بهار در زمستان سال 1379 درگذشت.
نام سومین فرزند خانواده بهار ملک¬دخت است. او در سال 1303 زاده شد. خیلی زود به همسری آقای امیرجلیل مژدهی درآمد. حاصل این ازدواج غزاله نام دارد. این ازدواج دوامی نداشت. ازدواج دوم ملک¬دخت با محمود مستشاری انجام شد، حاصل این ازدواج سه فرزند است: مشکان، ترانه و مانی. اولی در آلمان و دو نفر بعدی در آمریکا زندگی میکنند.

ملک دخت


ملک-دخت ذوق شعر دارد و شوخ طبع و بذله گوست. او در تهران زندگی میکند.
پروانه چهارمین فرزند خانواده بهار است. او در سال 1307 بدنیا آمد. پس از ازدواج با آقای دکترعلی اکبر خسروپور به آمریکا مهاجرت کردند .
دو فرزند پسر و دختر بنامهای بابک و سودابه حاصل این ازدواج است که هر دو در آمریکا زندگی میکنند.

پروانه بهار

 
زمانی که پدرش ملک الشعراء بهار بعلت بیماری سل در آسایشگاه لِزَن در کشور سوئیس تحت درمان بود درکنار او به پرستاری اش پرداخت.
درکشور آمریکا، همراه با زندگی خانوادگی، به دانشگاه رفت و در رشته کتابداری به درجه فوق لیسانس نائل شد و سالها در این رشته تا درجه مدیریت در کتابخانه صندوق بین المللی پول (IMF) به خدمت مشغول بود.
درکنار کار و خانواده به سیاست پرداخت و فعال اجتماعی بود. سالها در نهضت آزادی زنان و مبارزه علیه نژادپرستی بر ضد سیاهپوستان در کشورآمریکا مبارزه کرد. کتاب خاطرات او با عنوان «مرغ سحر» در تهران منتشر شده است . کتاب دیگری از وی که مجموعه چند داستان است بزودی در تهران به چاپ میرسد.
نخستین چاپ دیوان بهار با تلاش او بانجام رسید. پروانه هم اکنون در آمریکا زندگی میکند.
ملک مهرداد بهار، متولد دهم مهرماه 1308 خورشیدی، فرزند پنجم ملک الشعراء بهار بود. او تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی را در دبستان جمشید جم و دبیرستانهای فیروز بهرام و البرز به پایان رسانید.

مهر داد بهار


در دانشکده ادبیات، دانشگاه تهران ، در رشته ادبیات فارسی نام نوشت ولی به علت فعالیتهای سیاسی، در سال دوم تحصیلی، از دانشگاه اخراج شد. سپس چهارسالی را به فعالیتهای سیاسی و افتادن به زندان گذارنید.
دربهار 1334، پس از بسررسیدن دوران زندان، آزاد شد. بنا به مقررات آن زمان توانست دوباره به دانشگاه راه یابد و در سال 1336 خورشیدی، تحصیلات دوره لیسانس را به پایان رسانید، در پایان سال 1337، برای ادامة تحصیل به انگلستان رفت. از پائیز 1338 تا پایان پائیز 1344 در مدرسه زبانهای شرقی و آفریقایی ، در شهر لندن، تحصیل کرد و مدرک فوق لیسانس دریافت داشت دو سالی هم به کار رساله دکتری خویش پرداخت. اما به علل مختلف به تهران بازگشت و دکتری خویش را از دانشگاه تهران دریافت داشت. سازمان امنیت هرگز با استخدام او در دانشگاهها موافقت نکرد و بقیه زندگی را به کارمندی ساده بانک مرکزی گذارند و از آنجا بازنشسته شد.
او از آغاز بازگشت از سفر تحصیلی ، به صورت حق التدریس در دانشگاه تهران به تدریس پرداخت و نیز در دانشکده الهیات چند ساعتی در رشته ادیان و عرفان تدریس میکرد. تاکنون کتابهای زیر از او طبع و نشر شده است:
1- واژه نامه بندهش
2- واژه نامه گزیده های زاد اسپرم
3- اشکانیان
4- اساطیر ایران
5- پژوهشی در اساطیر ایران
6- بُندهش
7- درباره قیام ژاندارمری خراسان برهبری کلنل محمدتقی خان پسیان
8- رساله ای با عنوان «سخنی چند درباره شاهنامه»
9- جستاری چند در فرهنگ ایران
10- از اسطوره تا تاریخ
11- ادیان آسیایی
12- داستانهای کودکان: جمشید شاه، بَستور، رستم و دیو سپید ، رستم و سهراب
13- رساله «تخت جمشید» ، در کتاب عکسی با همین عنوان با همکاری نصرالله کسرائیان
14- ادبیات مانوی (در دو جلد) ، با همکاری دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور (در دست چاپ)
15- چندین گفتگوی بلند با او انجام شده است که هنوز بطور کامل چاپ نشده اند.
16- دیوان بهار را ، در دوجلد، همراه با مقدمه ای بلند، توسط نشر توس، درسال 1368 خورشیدی به چاپ رسانید.
17- چاپ تازه ای از مجله «دانشکده» بهار همراه با مقدمه ای از او، توسط نشر معین ، در سال 1370 به چاپ رسیده است.
18- چاپ منقح و مصحح مهرداد بهار از جلد دوم «تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران» توسط نشر امیرکبیر، به طبع رسیده است .
دکتر مهرداد بهار در پائیز سال 1373 خورشیدی، در روز بیست و دوم آبان، در تهران درگذشت.
همسر او بانو دکتر زهره سرمد و سه فرزند به نامهای کاوه، میلاد و فرغانه، در ایران ، فنلاند،کانادا و فرانسه زندگی میکنند.
ششمین و آخرین فرزند خانواده ملک الشعراء بهار، چهرزاد نام دارد .

چهرزاد بهار

 
چهرزاد کوچکترین فرزند خانواده بهار در 14 دی سال 1315 بدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی را در دبستان گیو و دبیرستانهای نوربخش و ژاندارک در تهران به پایان رسانید.
در دانشکده زبانهای خارجی، دانشگاه تهران، در رشته ادبیات فرانسه تحصیل کرد.
در سال 1340 خورشیدی با آقای دکتر یحیی معاصر ازدواج کرد.
حاصل این ازدواج دو فرزند بنام های شیرین و افشین است که هر دو در تهران زندگی میکنند.
زمانیکه پدرش ملک الشعراء بهار درگذشت 14 سال بیشتر نداشت. از آن پس یار و یاور و مونس مادرش، خانم سودابه بهار ، بود.
مقبرة ملک الشعراء بهار در آرامگاه ظهیر الدوله به همت و کوشش او و مادرش ساخته شد.
تصحیح تازه و منقحی از دیوان بهار(در دوجلد) به سعی و تلاش و مقدمه جامع او، توسط انتشارات توس، در سال 1380 به چاپ رسید. این چاپ را میتوان کامل ترین مجموعه از اشعار بهار تاکنون دانست.
باکسب اجازه از خانواده بهار موفق شد مجموعه کامل اسناد و نامه های خانوادگی را به مرکز اسناد ملی ایران تقدیم کند تا از آن پس در اختیار و استفاده مردم ایران قرار گیرد.
با استفاده از این اسناد کتاب«نامه های بهار» و دفتری از مجموعه «مشاهیر ادب معاصر ایران» ، ویژه ملک الشعراء بهار، به کوشش آقای علی میرانصاری، به چاپ رسیده است.
«شاهنامه فردوسی» (چاپ بمبئی) ، تحشیه ملک الشعراء بهار، از دیگر آثاری است که چهرزاد بهار دراختیار آقای میرانصاری گذاشت و توسط او به چاپ رسیده است.
چهرزاد هم اکنون در تهران زندگی میکند.


محمد تقي بهار در مشهد، در همان سنين كم، ازدواج كرد و صاحب فرزندي نيز شد. اما مادر و فرزند هر دو به درود حيات گفتند و او تا به تهران نيامد، ديگر ازدواج نكرد. در تهران با معتصم‌السلطنه فرخ دوستي داشت. فرخ همسري از خاندان دولتشاهي‌هاي كرمانشاه گرفته بود: منيژه فرزند صفدر ميرزا قاجار. او بهار را از وجود دختري ديگر در اين خانواده، به نام سودابه، خبر كرد. خود گفتگوها را به انجام رسانيد و سودابه به همسري بهار در آمد. بهار بقية عمر را با همين همسر‌ بسر برد.
از اين ازدواج شش فرزند بر جاي ماند كه به ترتيب هوشنگ، ماه ملك، ملكدخت، پروانه، مهرداد و چهرزاد نام گرفتند. در این بخش کوشش می کنیم از هریک از فرزندان گرامی بهار خاطراتی در رابطه با خانه و خانواده نقل کنیم.

 

 



چند خاطره از پدرم

 

 

 

 

         نوشته ی پروانه بهار          

چهارمین فرزند ملک الشعراء*
 


 


اهميت نقش مادرم در زندگاني ما

مادرم، سودابة صفدري قاجار، كه بعد از ازدواج با پدرم، اسم اولش از سودابه به «بهار» تغييرداده شد و ما هم او را در خانه «بهارجون» صدا مي‌كرديم، زني بود بلند قد با چشمان درشت مشكي و پوست سبزه رنگ كه شاهزادگي را از مادر و پدر به ارث برده بود.
او زني مدير و مقتدر بود. او بود كه مي‌شود گفت ادارة همة كارهاي خانه و زندگي ما را بعهده داشت. حالا كه به گذشته فكر مي‌كنم، مادرم با چهرة روشنتري در مقابلم ظاهر مي‌شود و بيشتر مي‌توانم به فداكاري، سكوت و مقاومت او پي ببرم. زيرا پدرم نه از قيمت خاكه زغال و هيزم و برنج و روغن خبر داشت و نه از بالا رفتن قيمتها. او حقوقش را، در آخر هر ماه يكجا در اختيار مادرم مي‌گذاشت، و اين، مادرم بود كه بايست با آن در آمد، كه زياد نبود، چرخ خانواده را به هر صورت بگرداند. حتي در ماههايي كه پدرم حبس بود و حقوقي به او داده نمي‌شد. از طرف ديگر پدرم مردي بود كه در تمام اوقات بيداريش يا مي‌خواند و يا مي‌نوشت و يا ساعاتي را با رفقاي ادبي و سياسي خود مي‌گذراند. حبسهاي پي در پي، تبعيد، تنگدستي دائمي و بالاخره فشارهاي سياسي، تحت نظر بودن در سالهاي پيش از شهريور 1320، بيماري شديد هيچ كدام نتوانست مادرم را از پا در آورد. در صورتي‌كه، هر كدام از اين مشكلات مي‌توانست اساس يك زندگي مشترك را بهم بزند. بطوري‌كه در دوران زندگي خود بارها شاهد برهم خوردن خانواده‌هايي بوده‌ام كه مشكلاتشان خيلي كمتر از مشكلات مادر من بوده است.
مادرم هر وقت از دست ما بچه ها بستوه مي‌آمد و نمي‌توانست بآساني ما را بدست آورد و تنبيه كند، سعي مي‌كرد با بي اعتنايي قدرت مادريش را به ما نشان دهد. او در اين مواقع قيافه ی تلخ بخود مي‌گرفت و ما بچه‌ها هم زير لبي مي‌گفتيم: آغا محمد خان قاجار! ولي در همين احوال اگر پدرم سر مي‌رسيد، قيافة عبوس مادر يكباره بكلي شكفته مي‌شد. به نظرم اين دو نفر با تمام اشكالات زيادي كه در زندگي مادي داشتند به هم احترام مي‌گذاشتند زيرا همديگر را دوست مي‌داشتند و به همين جهت بود كه هيچ چيز نتوانست حتي كدروتي بين اين زن و شوهر بوجود بياورد.
يقيناً علت همة اين فداكاريها اين بود كه مادرم به ارزش پدرم پي برده بود، و تا آخرين دقيقة زندگي، پيش خود به اين موضوع افتخار مي‌كرد كه همسر چنين مردي است. او زني با هوش بود و بخوبي درك كرده بود كه شوهرش يك مرد عادي نيست، او از روز اول نبوغ اين مرد لاغر اندام، زود رنج، عصبي و دانشمند را حس كرده بود. به اين جهت براي تأمين آسايش شوهرش از روبرو شدن با هيچ مشكلي نمي‌ترسيد.
يادم مي‌آيد كه وقتي پدرم به اصفهان تبعيد شده بود و همة ما را به آن شهر برد، من و مهرداد برادرم خيلي كوچك بوديم. مادرم هر چند هفته يكبار با سختي زياد، گاهي با اتوبوس و گاهي با ماشين كرايه‌اي‌ به تهران مي‌آمد و هميشه در اين سفرها مرا هم همراه خودمي‌آورد. اين مسافرتهاي پي‌در‌پي براي اين بود كه بتواند توسط اشخاص با نفوذ شايد پدرم را از تبعيد نجات بدهد. بخوبي يادم هست كه هميشه بعد از ورود به تهران و رفتن به منزل مادر بزرگم، دكتر لقمان‌الدوله ادهم كه از دوستان نزديك پدرم بود به ديدن مادرم مي‌آمد. گريه‌ها و التماسهاي مادرم را هرگز در اين روزها فراموش نخواهم كرد.
بالاخره در يكي از همين ملاقاتها بود كه دكتر لقمان‌الدوله به مادرم مژده داد كه شاه بخاطر وساطت ذكاء‌الملك فروغي شوهرت را عفو كرده است و او مي‌تواند به تهران بازگردد. حقيقت مطلب آن است كه مادرم با فداكاري و گذشت همة سختيها را تحمل مي‌كرد تاپدرم بتواند به كارهاي خود برسد. سعي او اين بود كه محيط خانه براي پدرم و بعد براي بچه‌ها محيط آسوده‌اي‌ باشد.
موضوع مهم ديگر اين است كه مادرم هيچ وقت پدرم را بخاطر كارهاي سياسيش نه توبيخ مي‌كرد و نه نصيحت. هرگز با گفتن كلمه‌اي‌ او را درمقابل ما بچه‌ها كوچك نكرد و از كارهايش انتقاد نكرد. راستش را بگويم مادرم هميشه طرفدار كارهاي پدرم بود. به زير بار زور نرفتن و تن به‌خواري ندادن او مي‌باليد، در صورتي كه همه مي‌دانستند كه اگر پدرم قدري كوتاه مي‌آمد زندگي ما خيلي بهتر از آن مي‌شد كه بود، يعني لااقل ديگر تنگدستي، خانواده ما را تحت فشار قرار نمي‌داد.
به اين جهت بايد بگويم كه «بهار جون‌» در تمام كارها به نوعي شريك واقعي پدرم بود، من حتي او را بطور غير مستقيم در خلق آثار ادبي و تحقيقات پدرم شريك مي‌دانم زيرا او با كمترين امكانات بهترين وضع را براي پدرم فراهم مي‌ساخت. مثلاً وقتي پدرم در خانه به مطالعه يا نوشتن مشغول بود، يعني در تمام روز و حتي پاسي از شب، ما بچه‌ها حق نداشتيم نزديك اطاق او سر و صدا كنيم، مادرم هميشه به ما تذكر مي‌داد كه «آقا» كار مي‌كند، نزديك اطاقش سر و صدا راه نيندازيد. اين را هم بگويم كه پدرم مادرم را «بهار جون» صدا مي‌كرد و مادرم او را «آقا».
بعد از اين كه مادرم بزرگم مرد، به مادرم ارث كوچكي رسيد كه او همه آن را در اختيار پدرم و ما بچه‌ها گذاشت. حقيقت را بگويم، براي مادرم اول و مهمتر از همه كس و همه چيز پدرم بود و بعد ما بچه‌ها و بعد... و يقيناً به همين جهت است كه پدرم چند بار در شعرهايش از مادرم به نيكي بسيار ياد كرده است، از جمله در قصيدة خانواده:


و آن خاتون كوست مادر اطفال

 كد بانوي منزل است و نيك اخير
زير نظر وي است هر چيزي

 از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضــــبط خزينـه و هزيـنة اوسـت

چيزي كه به خانه آيد از هر در
هـم ناظـر خـانه اسـت و هـم بنــدار

هم مالك منزل است و هم سرور
زير قلم وي است و در دستش

خرج خود و خانواده و شوهر
خود زايد و خود بپرورد اطفال

خود شير به كودكان دهد يكسر
در حفظ مزاج كودكان كوشد

مانند يكي پزشك دانشور
از مدرسه كودكان چو برگردند

بنشيند و درسشان كند از بر
زان پيش كه درس و مشقشان باشد

يك دم نهلد به بازي ديگر...
شاد است به امر و نهي و فرمايش

بر نوكر و بر كنيز و خاليگر
فرياد زند بوقت كژ خلقي

چون فرمانده به عرصة لشكر
ز آغاز طلوع تا به نيمة ی شب

در كار بود چو مرد جاودگر...

 

* - پروانه ی بهار چهارمین فرزند ملک الشعراء بهار می باشد . او در سال 1307 در تهران به دنیا آمده. پس از تحصیلات مقدماتی به آمریکا عزیمت نموده و در رشته ی کتابداری، ادبیات انگلیسی تحصیلات را ادامه داده و به اخذ چندین مدرک دانشگاهی نائل شده است.
پروانه در سفر معالجاتی بهار به سوئیس همراه او بوده و خاطرات و یادهای خودرا از آن سفر و دیگر دوره های زندگی به نگارش درآورده است. او کتابی به نام «مرغ سحر، خاطرات پروانه بهار» به نگارش در آورده و در آن با ظرافت و دقتی بی مانند به وصف یادها و لحظات تلخ و شیرین زندگی خانوادگی، سیاسی و ادبی بهار پرداخته است .
پروانه ی بهار در آمریکا در مبارزات سیاهان برای کسب آزادی فعال بوده و روح آزادیخواهی پدر را همواره در تمام دوران زندگانی حفظ نموده است.
 

 

 

« زندگانی ما بعد از مرگ پدرم»

 

 


 

نوشته ی چهرزاد بهار*:

آخرین فرزند  ملک الشعراء

 

 


وقتی که پدر من فوت کرد، من دختر نو جوان چهارده ساله ای بودم که در کلاس اول دبیرستان ژاندارک در س می خواندم. خواهران ازدواج کرده بودند و برادران هم نبودند. هوشنگ در آمریکا زندگی می کرد و مهرداد در گیر مسائل سیاسی و مشکلات خودش بود. مادر مانده بود و من و یکی دونفر خدمتکار با وفای قدیمی که توقع زیادی از مادر نداشتند. و وضع و حال ما را به خوبی درک می کردند. برای او که با تمام مشکلات دوران پدر توانسته بود به خوبی مبارزه کند. اینک زمان دیگری بود، طاقت فرسا و کمر شکن. بدون یار و یاوری و همدمی و یا امکانی!
حقوق پدر بعد از فوتش به کلی قطع شده بود. مخارج سنگین باغ و منزل که مادر به آن عادت کرده بود کمر او را داشت می شکست، تنها درآمد او سهم مختصری بود از ارثیه ی مادر از تیمچه ی گوهر در خیابان اسلامبول که به او می رسید و البته برای گذران زندگی ما کافی نبود. دکانداران نزدیک منزل همیشه در آخر هر ماه صورت حسابهای خود را می فرستادند و مادر که هیچگاه عادت نداشت به کسی بدهکار باشدهر جور بود پولی فراهم می کرد و برایشان می فرستاد. بالاخره فشار مشکلات مالی خانواده باعث شد که او وادار به فروش لوازم قدیمی خانه شود. سرویس های مرغی و صورتی، لوسترهای کریستال و شمعدان های رنگارنگ قدیمی که اغلب جهیزیه ی خودش بود قالیچه های مورد علاقه ی پدر، خلاصه هر چه لوازم و اشیای آنتیک بود که می شد قیمت مناسبی از فروش آن ها به دست آورد، در سفره خانه ی منزل چیده شد.
سرتاسر این اطاق بزرگ که روزگاری مهمانی های پدر در آن برگزار می شد، حالا مانند دکان سمساری پر از ظروف و چراغ ها و اشیای آنتیک دیگر شده بود، تا این که روزی سمسار طمع کاری پیدا شد و همه ی آن ها را به بهائی ارزان خرید و برد و شاید اندکی از مشکلات ما را کم کرد که البته موقتی بود.
محمود مستشاری شوهر خواهرم پیشنهاد کرد که بهتر است از دولت تقاضای مستمری بشود که مادر در ابتدا اصلا راضی به این کار نبود ولی چه میشد کرد؟ باید برای زندگی چاره ای اندیشید. تا بالاخره ناچار قبول کرد و این تقاضا از دولت وقت به عمل آمد . در این مورد لایحه ای تنظیم شد و به مجلس شورا فرستاده شد. خدا می داند ه سر و صدائی در مورد این لایحه در مجلس سنا درگرفت. جمال امامی و علی دشتی از هر اتهامی به پدر خانواده ی ما فرو گزار نکردند.
و سر انجام لایحه را با ماهی پانصد تومان برای مادرم تصویب کردند و به دولت ابلاغ شد. جالب است بگویم که مادر خجالت می کشید برای گرفتن پانصد تومان ماهانه به بانک مراجعه کند. این مقدار حقوق اندک کفاف خرج خانه را نمی کرد. بالاخره مادر مجبور شد اندرونی منزل را که حیاط و اتاق هایی اطراف آن بود از باغ و بیرونی جدا کند و آن را بفروشد. که با آن پول قروض پرداخته شد و خانه بیرونی هم مرمت شد و به یک خانواده ی فرانسوی که در ایران کار می کردند و به منزل بزرگی احتیاج داشتند اجاره داده شد و ما هم خانه ی کوچکی برای زندگی اجاره کردیم و به آن نقل مکان کردیم.
در ایران برادرم مهرداد هم با زحمات طاقت فرسای مادرم و دوندگی های بی امان او از زندان آزاد شد و به ادامه تحصیلات خود در دانشکده ی ادبیات مشغول گردید. ترک خانه ی پدری دردناک بود خانه ای که سال های خاطره انگیز از بد و خوب به همراه داشته است. روزهای شادی و غم، خنده و گریه و سالهای زندگی همراه پدر ! سراسر منزل نقش پدر را را داشت، هر گوشه اش یادی و خاطره ای از او، به خصوص باغ و باغچه ی مخصوص او، گلهای پیوندی او، خلاصه در زندگیم غم انگیز تر ازآن روزها سراغ ندارم.
مادرم و مهرداد و من به خانه ی جدید اسباب کشی کردیم. چه می شد اگر دولت آن باغ و خانه و کتاب های بهار را می خرید و آن را بدل به موزه می کرد! باغش پارکی می شد و خانه اش موزه یی و کتاب هایش کتابخانه ی عمومی. افسوس که دشمنی حکومت پهلوی با او باعث نابودی گنجینه یی گرانبها از فرهنگ این سرزمین شد. بعد ها هم بر اثر مشکلات مادی و مسائل دیگر مادر مجبور شد باغ و خانه و کتاب هائی را که باقی مانده بود بفروشد و دیگر اثری از آثار آن هم بر جای نماند.

 


چهرزاد بهار آخرین فرزند بهار ملک الشعراء می باشد که در تهران به د نیا آمده و تحصیلات خود را در رشته ی ادبیات فرانسه به پایان رسانیده است. او در تهران با دکتر یحیی معاصر ازدواج کرده و صاحب دو فرزند به نامهای شیرین و افشین معاصر است.
چهر زاد بهار در امر گردآوری دیوان بهار، و چاپ اسناد ، نامه ها و یادگارها و میراث ادبی بهار تا کنون خدمات شایانی انجام داده و کاملترین دیوان بهار به همت او در تهران در مؤسسه انتشارات توس به چاپ رسیده است.

 


 

 

 

 

 كبوترها

 

 

 

 

 

 

 

 

             نوشتته مهرداد بهار          پنجمین فرزند ملک الشعراء
 




هر بامداد در لانة كبوترها غوغايي برپا بود. كبوترها، با سردادن آواز خموشي ناپذير و عصبي خود و با برهم زدن بي‌حوصلة بالهاشان، طلب گشوده شدن در لانه را مي‌كردند؛ و چون در بر پاشنه خود مي‌گشت، ناگهان انبوهي سپيدي، پرهياهو و ‌زيبا، از همة فضاي ميان چهار چوب در بيرون مي‌ريخت، پخش مي‌شد و به يك‌باره از هر سو بر آسمان بر مي‌خاست.
آن‌گاه، در اندك زماني، كبوتران در دل آسمان، كوچك و كوچكتر مي‌شدند و چون ستارگاني سپيد و دوردست، كهكشاني از پرواز گروهيشان در دل اين گنبد ميناي بلند پديد مي‌آوردند. زماني دراز، اين كهكشان سپيد كبوترها، بيتاب و شتابان، در آبي آسمان مي‌گشت و مي‌گشت. گاه رشته‌اي از اين گروه ستارگان شتابنده و سپيد از بقيه مي‌گسست، راهي از آن خود در پيش مي‌گرفت، دل به جدايي‌خوش مي‌كرد، و ديگر بار، اندكي بعد، چون جويباري كه به رودي خروشان بپيوندد، به چرخ بزرگ مي‌پيوست. گاه كبوتري آزادمنش از همراهان جدا مي‌شد و آزاد از هر قيدي و بندي، به رقص در دل آسمان مي‌پرداخت و كف اندك اندر كف زنان، يكه و تنها، به نمايش هنرهاي خود مشغول مي‌گشت، تا باز به گروه بپيوندد و ديگري كار او را دنبال كند.
كبوترها آن قدر مي‌پريدند تا سيراب و سرشار از اين آزادي، در دل هوس آب و دانه مي‌كردند. پدر اين لحظه را مي‌شناخت، از كاسه‌اي كه در دست داشت، مشت‌مشت ارزن بر مي‌گرفت و بر زمين، نزديك لانة كبوترها، فرو مي‌پاشيد. اندكي نمي‌گذشت كه كبوترها از ارتفاع پرواز خود مي‌كاستند و در سطوحي پايينتر و پايينتر در آسمان دايره مي‌زدند، تا آن‌جا كه ديگر آواز بال زدنهاشان به گوش مي‌رسيد. سپس، دايره از هم مي‌گسيخت، و به يك‌باره آبشاري سپيد بر بام بلند گلخانه‌اي كهن كه در كنار لانه كبوترها بود فرو مي‌ريخت. پدر آنها را با صدايي آشنا فرا مي‌خواند و مشتهايي تازه از ارزن مي‌پاشيد. كبوترها گردنهاي كشيدة خود را به پايين خم و سرها را كج ميكردند تا بتواند زمين را و آب و دانه را بهتر ببينند.
آن‌گاه نخستين كبوتر، با بالهاي گشوده، فرشته‌وار از فراز بام به‌كنار ارزنها فرود مي‌آمد؛ آواز خوش بالهايش خود سرودي دلنشين بود. سپس، ديگري و ديگري، و همخواني بلند بالها و بالها. بزودي جويباري و سپس سيلي خروشان از پرواز كبوترها از فراز بام به گرد ارزنها جاري مي‌شد و دايره‌اي سپيد و پر آواز بر زمين نقش مي‌بست. كبوترها درهم مي‌لوليدند. ماده ها با همة نيرو سرگرم برچيدن دانه مي‌شدند، هرچند كه گوشه چشمي به نرها داشتند. اما كبوتران پر هوس نر، ضمن بر چيدن دانه، پرهاي چتر زدة دنب خود را، به نشانة نري، زيبايي و كامجويي، مي‌گستردند و عاشقانه بر زمين مي‌كشيدند، و با عقب بردن سر و به پيش آوردن سينه زيباي خود، آوازي عاشقانه، پر طلب و پر غرور سر مي‌دادند و گرد مادها مي‌گشتند. كار آب و دانه را بي كار دل ارزشي نمي‌نهادند.
پدر، شيفته و مسحور اين زيبايي و شور زندگي، در كنار داربست انگورها مي‌نشست و نظاره‌كنان مي‌كوشيد اين زيبايي معصوم و اين شادي ساده دلانه را لمس كند و ياد آن را، با همة نكته‌ها و گوشه‌ها، در كنجي از خاطر بيندوزد، و دمي را فارغ از ديدار مردم برزن بسر برد.
اما زندگي اين لحظه‌ها را نيز از او دريغ داشت: او را به اتهامي سياسي به زندان افكندند و پس از چندي به تبعيد اصفهانش فرستادند. زندگي ما درهم آشفت. اشكهاي مادر، سكوت وحشت آلوده او و هزاران پرسش بي پاسخ ما، و رخت بركشيدن و بدنبال پدر راهي اصفهان شدن، احساس امنيت را از ما دور كرده بود. بناچار، باغ و خانه را به باغبان پير و معتمد سپرديم. و ضمن فروختن بسياري چيزها، كبوترها را هم فروختيم. چند صد كبوتر بود.
يادم مي‌آيد وقتي از پس پدر به اصفهان، به محلة بيد آباد، رفتيم و دوباره پدر و مادر بهم رسيدند، سخن از خانه و سپردن آن به باغبان پيش آمد. پدر از كبوترها پرسيد، مادر از فروش آنها وي را باخبر كرد. پدر لحظه‌اي با وحشت به چشمهاي بيگناه ولي شرمزدة مادر نگاه كرد و بعد، گويي خود را قانع كرده باشد، به خاموشي فرو رفت و غباري از افسردگي برچهره‌اش نشست. او ديگر، تا در اصفهان بوديم، از كبوترها سخني نگفت، و چنان مطلقاً سخني نگفت كه گويي همه درياد كبوترها بود!
سالي گذشت، پدر را از تبعيد رها كردند. ما به صد شوق‌دل به تهران باز آمديم. سحرگاهي بود كه به تهران رسيديم. به خانه رفتيم. پدر خاموش و اندوه زده به خانة تهي از اثاث زندگي باز آمد. در اندرون جز اندكي نپاييد، به باغ رفت. رفتارش خسته و كند بود. بستر گلها را هم تهي ديد. تنها نيلوفرهاي آبي بودند كه شاداب و شكفته، در ميان سه دايرة به هم پيوستة استخر، در ميان باغ، نشاني از گذشته داشتند. پدر نگاهي به همة آنها انداخت، چشم از آنها برگرفت و، شايد ناخود آگاه، بسوي لانة كبوترهاي بفروش رفته، به آخر باغ، پشت گلخانه، رفت.
اما، در آن صبح زود، ناگهان آواي دلنشين و مألوفي را از دور شنيد. ايستاد، دقت كرد، قامتش راستتر شد، شتابي به گامهايش بخشيد و در حالي كه مشهدي اصغر باغبان را بلند فرامي‌خواند، بسوي لانة كبوترها شتافت.
درست شنيده بود. در آن صبح زود، كبوتر‌ها فرياد سرداده بودند، مثل ايام قديم، مي‌غريدند، سرود مي‌خواندند و به انتظار گشوده شدن در لانه بودند. پدر رسيد، در لانه را گشود و انبوهي سپيدي از ميان چهار چوب در بيرون ريخت و يكباره به آسمان برخاست.
همان شور بود و همان غوغا، همان كهكشان بود و همان پرواز بيتاب كه به همراه آن چشمان پدر و همة وجود او نيز گويي پرواز مي‌كرد.
«مشتي اصغر»، باغبان پير، فرا رسيد. سلامي كرد. پدر او را پس از سالي دوري در آغوش گرفت، شتابان بوسيد و به آسمان اشاره كرد:
- از كجا آمده اند؟
- وقتي خانم اينها را فروخت و پيش شما به اصفهان آمد، بعد چند روزي، تا مدتي، هر روز چند تايي برگشتند. اول روي بام گلخانه مي‌نشستند، گردنشان را خم مي‌كردند، زمين و لانه را نگاه مي‌كردند، و چون از وجود لانة خود مطمئن مي‌شدند، به پايان مي‌پريدند و ديگر نمي‌رفتند. هيچ كس هم دنبالشان نيامد.
- دانه از كجا آوردي؟
- خوب، خدا خودش همه چيز را جور مي‌كند، يك كاري كرديم!
باغبان پير و خوب به همان مهرباني و وفاداري كبوترها بود، يا شايد كبوترها به همان وفاداري و مهرباني او بودند. در آن مدت تبعيد پدر، او از غذاي اندك خود مي‌زده و براي كبوترها دانه مي‌خريده است
پدر،«مشتي اصغر» را دوباره در آغوش گرفت. اين بار مدتي هر دو مرد، هريك ديگري را به سينة خود مي‌فشرد. هر دو چشماني تر داشتند. پدر شاد بود، باغبان پير عميقاً احساس رضايت مي‌كرد .

*- مهرداد بهار، پنجمین فرزند ملک الشعراء در سال 1308 در تهران به دنیا آمد. از سال 1326 زمانی که در کلاس دهم دبیرستان فیروز بهرام در س می خواند، مانند صدها جوان دیگر، به علت میهن دوستی و علاقه به آزادی و دموکراسی ،وارد حزب توده شد و خیلی زود، در اثر کوشش های سیاسی مداوم، سلسله مراتب حزبی و سازمان جوانان حزب توده را پشت سر گذاشت و به عنوان یکی از رهبران و مسؤلان سازمان جوانان آن حزب شناخته شد.
در پائیز سال 1330، زمانی که در کلاس دوم رشته ی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران درس می خواند، در کار رهبری زندانی کردن یک روزه ی استادان شورای عالی دانشگاه تهران در اتاق شورای دانشگاه شرکت جست که موجب اخراج یک ساله ی او از دانشگاه شد. چندی بعد به همین دلیل و دیگر فعالیتهایش به مدت سه ماه به زندان افتاد. پس از آزادی از زندان ، تا بیست و هشتم مرداد 1332هم چنان تمام وقت کار سیاسی را ادامه داد. چند ماه پس از کودتا دوباره دستگیر وبه زندان محکوم شد. دوران محکومیت را در زندانهای موقت شهربانی قزل قلعه، قصر و نیز فلک الافلاک به سر برد. .
پس از آزادی در سال 1343 فعالیت سیاسی را کنارگذاشت و به دانشکده ی ادبیات بازگشت و به ادامه ی تحصیل پرداخت و درسال 1336 در رشته ی زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل شد. پس ازآن به انگلستان رفت و درمدرسه ی مطالعات شرقی و افریقائی دانشگاه لندن به کار تحصیل و تحقیق ادامه داد. بعد از گرفتن درجه ی فوق لیسانس به ایران بازگشت و از دانشگاه تهران دکترایش را اخذ کرد.
او به علت سابقه ی سیاسی نتوانست به طور رسمی در سیستم دانشگاهی ایران استخدام شود. به ناچار مدتی در بانک مرکزی به کار پرداخت. بعدها توانست در دانشگاه تهران هفته ای چندساعت حق التدریسی درس بدهد .چند سالی هم تازمان انقلاب در بنیاد فرهنگ ایران و فرهنگستان ادب و هنر و نیز فرهنگستان زبان به صورت کارمند انتقالی از بانک مرکزی به کار پژوهش و تدریس بپردازد. پس ازانقلاب 1357، برخلاف میلش دوباره مجبور شد به بانک مرکزی بازگردد.
مهرداد بهار در تهران پس از بیماری طولانی در سال 1373 در گذشت.
او آثار متعددی در زمینه ی تاریخ و ادب ایران پیش از اسلام داردازآن جمله اند:
اساطیر ایران 1352، پژوهشی در اساطیر ایران1362، سخنی چند در باره ی شاهنامه 1372، تخت جمشید 1372، جستاری چند در فرهنگ ایران 1373، واژه نامه ی بندهشن 1345، واژه نامه ی گزیده های زاداسپرم 1351، ادبیات مانوی جمشید شاه،1346 بستور1357، رستم و دیو سفید1370، رستم و سهراب 1373 و بسیاری آثار دیگر.
مهرداد بهار در باره ی پدر شاعر و سیاستمدار خود نیز مقالات گوناگونی نوشته که شاید مهمترین آن ، زندگی نامه ای باشد که او به عنوان مقدمه بر دیوان بهار چاپ سال 1368، انتشارات توس آورده است.

 


 

 

« پدرم بهار»

 

 


ماه ملک بهار

دختر بزرگ و دومین فرزند ملک الشعراء

 

 



منت خدای را که من از نسل برمکم
بتوان شمرد جد و پدرتا فرامکم
جز خاندان حیدر کرار در جهان
یک خانواده نیست به تعظیم هم تکم
در ملک خویش و در آفاق مشتهر
بر خانواده ی خود و بر خود مبارکم

گمان نمی کنم کسی در ایران با شعر و ادب مأنوس باشد و پدرم بهار را نشناسد و کم و بیش با زندگی او آشنائی نداشته باشد ولی شاید بعضی از این مطالب کمتر به گوششان رسیده باشد. من بر آن شدم که پاره ای از نکات زندگی داخلی و خصوصی پدرم را بیان کنم یعنی نکته ها و خاطره هایی را که از او به یاد دارم و در خارج از چهار دیوار خانه بر دیگران پوشیده بوده است:
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان زمهر تو در سینه داشتم
برای به یاد آوردن پدرم به سالهای خیلی دور و به دوران کودکی وی نظر می افکنم.
پدرم می گفت که در اوایل جوانی یتیم شده و سرپرستی مادر و دوبرادر و یک خواهر را بر عهده داشته است. جد من ملک الشعراء صبوری مردی متمکن و ثروتمند نبود تا پس از مرگش خانواده او در رفاه و آسایش به سر برند، و فقط با مستمری که از سمت شاعری از آستانه ی قدس رضوی دریافت می داشت زندگی را می گذرانید که آن هم پس از مرگ او قطع شد و امکان پرداخت آن به خانواده اش تنها در صورتی ممکن بود که محمد تقی فرزند ارشدش به مقام ملک الشعرائی آستانه برسد و مستمری پدر را دریافت دارد:
مرا زصبر و تحمل نبود چاره و لیک
پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود
البته پدرم نبوغ داشت و این مقام را با سرودن قصیده ی غرائی به دست آورد ولی خیلی دیر و ناچار برای امرار معاش به دکان فیروزه تراشی می رفت و آن جا در خدمت استادان فن به کار تراشیدن فیروزه و بیرون کشیدن گوهر از دل سنگ می پرداخت. و مدتی نیز در دکان بلور فروشی دائی خود شاگردی می کرد و مخارج زندگی یک عایله ی پنج شش نفری را تأمین می نمود. این دوران نیز مانند دوران زندگی آینده ی او توأم با رنج و اندوه و غم و غصه بود. کار سخت و طاقت فرسا و مزد کم و خانواده ی چشم به راه و همت عالی و طبع بلند آن هم در سنین جوانی و اوایل زندگی، پدرم را مردی حساس و سختگیر ساخت و از همین زمان بر اثر سختی ها و مشقت هائی که در راه تلاش معاش کشیده و تلخکامی هائی که دیده بود تصمیم گرفت که راه مبارزه با زور و فشار و فقر را در پیش گیرد و از هیچ چیز و هیچ کس بیمی به دل راه ندهد و چنین هم کرد. .......
پدرم در تهران ازدواج کرد و تا آخر عمر مادر من همسری دلسوز و دوستی مهربان و فداکار برای او باقی ماند. پدرم نسبت به خانواده ی خود بسیار علاقه مند بود ولی بر اثر گرفتاری های اجتماعی می کوشید با شش فرزند ش کمتر تماس داشته باشد تا آن ها را زیاد به خود مأنوس نسازد و خود نیز انسی دائمی با آنها نگیرد. به همین جهت ما پدر را به ندرت زیارت می کردیم مگر در دوره هایی که آزاد بود و به تألیف و تصنیف آثار گرانبهای خویش می پرداخت که ما گاهگاه او را در باغ خود می دیدیدیم که برای رفع خستگی به تماشای گل و گیاهی که با دست خویش نشانیده بود مشغول بود و قدم می زد.
مادرمن تمام امور خانه را شخصا زیر نظر داشت و تعلیم و تربیت و مراقبت فرزندان ومراقبت و کارهای خانه همه تحت نظر او انجام می شد و پدرم کوچکترین خبر از به ثمر رسیدن ما و جریان روزمره ی زندگی خانوادگی نداشت.
پدرم بر اثر تحمل مشقت ها، رنج های پی در پی موجودی ضعیف و علیل بود . اندامی باریک و استخوانی داشت و غالبا دچار کمر درد بود:
چون بر بط شکسته به کنجی فتاده ام
رگ های زرد باز کشیده بر استخوان
ولی با این پیکر دردمند روحی قوی و مردانه داشت. هرگز روحیه ی نیرومند و جسور خود را از دست نداد و خود را نباخت و از گفتن حق باز نایستاد. گاهی که ما را نزدش می بردند وی را خندان و با نشاط می دیدیم. او برای ما قصه می گفت، شعر می خواند و شوخی می کرد. .......
پس از سال 1310 که پدرم به اصفهان تبعید گردید یک دوره ی آرامش ولی توأم با غم و اندوه بر ما گذشت . پدرم درآن جا خانه ای اجاره کرد و ساکن شد. درآن ایام کمتر کسی نزد ما می آمد و پدرم تقریبا تنها بود و به همین جهت غالبا ما دور و بر او می چرخیدیم . در شب های دراز و سرد زمستان اصفهان پدرم ما را دور خود جمع می کرد، قصه های سند باد نامه و کلیله و دمنه می گفت و غالبا به ساختن اشعار می پرداخت. هر چند که دوره ی زندگانی ما با نداری و افلاس توأم بود اما پدرم با مناعت طبع و بزرگی روح خود هرگز گله و شکایتی نکرد. اشعار لطیف می ساخت و در کنج عزلت زندگی را می گذرانید. صبح های زود و غروبهای دلگیر و غم آور از خانه بیرون می رفت و قدم زنان در کنار زاینده رود راه می پیمود و غم خویش را به دست نسیمی که از امواج زاینده رود بر می خاست می سپرد.
پس از تلاش دوستان و بدست آوردن آزادی به تهران مراجعه کرد و در این دوران تا روزمرگش که بیست سال طول کشید به تألیف و تصحیح و تصنیف و سرودن شعر پرداخت. وی در تألیف شعر کهن مضامین نو میآورد. جوش و خروش درون را با وزن و قافیه ی شعر تسکین می داد و نا ملایمات روزگار را در چاچوب شعر مذمت می کرد و اوقات فراغت را با پرورش گل و گیاه می گذرانید.
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصر است
که نشینم به باغ بر لب آب
گه به گل بنگرم، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب من است
یار من دفتر و کتاب من است
پدرم مردی بسیار فروتن و متواضع بود غالبا اشعار تازه ی خود را در محضر دوستان می خواند و تقاضای اصلاح آن ها را می کرد. دلی چون برگ گل لطیف و روحی چونسیم بهاران سبک و بی آزار داشت. شوخ طبع و نکته سنج و خوش صحبت و مجلس آرا بود. در مکالمه هرگز از حدود ادب خارج نمی شد و هیچگاه کلمات درشت و آزار دهنده بر لب نمی آوردو نظم و ترتیب را دوست داشت. از لاابالیگری هایی که اغلب شاعر پیشگان به داشتن آن مباهات می کنند متنفر و بی زار بود. خوب لباس می پوشید و دوست داشت که فرزندانش با وجود عدم استطاعت مالی که پیوسته بر خانواده حکمفرما بود خوش لباس و منظم باشند.
پدرم یکی از مبارزان سرسخت آزادی زنان بود. تصنیف ها، اشعار، مقالات و سخن رانی هایش دلیل روشن بر روح آزادی خواهی و روشنی نگر او بود . او آرزو داشت که زنان نیز مانند مردان تحصیل کنند، تربیت شوند و آزاد و مستقل زندگی نمایند. او عقیده داشت که نسل سالم در دامان مادر دانا به وجود می آید و تا مادران تربیت صحیح و اصیل نبینند و راه ورسم زندگی آزاد را نیاموزند هرگز نباید امید به وجود آمدن نسلی سالم و زنده و نیرومند را داشت.
جوان بخت و جهان آرائی ای زن
جمال و زینت دنیائی ای زن
تو در عین لطافت زورمندی
تو هم گوهر هم دریائی ای زن
چو مغز اندر سرو چون هوش در مغز
به جا و لایق و شایانی ای زن
پدرم مردی بود مثبت. با نیکی و پاکی زندگی می کرد و در برابر نیکمردان نرمش و ملاطفت داشت و نامردان و ناپاکان را به شدت مورد حمله قرار می داد. خویی آشتی نا پذیر داشت . اگر ناجوانمردی می دید رنج می برد، غم می خورد و ابراز تنفر می کرد. ناجوان مردان و دون صفتان را بر درگاه او راه نبودو هیچگاه ندیدم که برنا جوانمردی شفقت آورد و دل بر او بسوزاند. ولی این روح سختگیر و آشتی ناپذیر و این قلم تند و آشتی ناپذیر در برابر ضعفا، نیکدلان و پاک طینتان نرمش می یافت، آرام می گرفت و از سوز و گداز باز می ماند.
پدرم دوست داشت که اتاق کارش مطابق میل و احتیاج او باشد. همیشه دور وبرش را انبوهی کتاب و کاغذ فراگرفته بود، هرگاه مادرم به بی نظمی اتاق اشاره می کرد او سخت براشفته می شد ورنج می برد. مادرم او را از اتاق خارج می کرد تا آن را پاکیزه کند و چون پدر به جای خویش بر می گشت همه ی آن چه را که در دسترس خود قرار داده بود در هم ریخته می دید، عصبانی می شد و آرزو می کرد که هرگز هیچ کس برای نظافت اتاق، کتاب هایش را درهم نریزد.
روزی که بیمار بود و مادرم ناچار اتاق را نظافت می کرد او نزد من آمد. عبائی بر دوش و شب کلاهی بر سر داشت، بسیار غمگین و رنگ پریده بود. پهلوی من نشست اما حرفی نزد. از حالش پرسیدم گفت: دختر جان مرا از اتاق بیرون کردند، مرا سرگردان و بی سامان کردند. جای نشستن ندارم. گفتم پدر جان این جا جای آرام و خوبی است. گفت: از این کار خسته شدم. دلم می خواهد وسط کتاب هایم بمیرم.
اتاق کار پدرم پنجره ای بزرگ رو به باغ داشت . جای او همیشه آن جا بود با آن که میز و صندلی برای کار در اتاق داشت هرگز در تمام دوراهی زندگیش حتی یک بار پشت میز ننشست. او در وسط اتاق چمباتمه می نشست و می نوشت و انبوه کاغذ و کتاب اطافش را می گرفت. همان جا غذا می خورد، استراحت می کرد و همه ی دوستان و هوادارانش را آن جا در کنار بستری که بر روی زمین گسترده بود می پذیرفت.
از دیدن دوستان صمیمی و یکرنگش مانند یک کودک لذت می برد و ذوق می کرد، و اگر افرادی که مورد علاقه اش نبودند به سراغش می رفتند دست و پایش را گم می کرد، سخت رنج می برد، ولی چون مردی مؤدب و متین بود تحمل می کرد. اما اگر طرفش جسارت می نمود و حرف های نامناسب می گفت خشمگین می شد و می غرید و بی پرده با شهامت عیب طرف را به رخش می کشید. یک روز پدرم تعریف می کرد که مردی آشنا امروز نزدم آمد و گفت غزلی شیرین سروده است. گفتم بخوان، سراپا گوشم. وی غزلش را خواند و من در سکوت عجب آوری سراپای غزل را گوش کردم. از من خواست تا معایب غزل را گوشزد کنم و آن را اصلاح نمایم. من هم طبق درخواست او معایب شعرش را اصلاح کردم و او با شوق و ذوق از نزد م رفت. اما می دانید بچه ها، آن غزل مال خود من بود و من نخواستم او را برنجانم.
بهار انسانی واقعی بود، مردی مهربان و پاکدل بود. هرگز دهانش به کلام دروغ باز نمی شد و هیچ گاه بد خواهی نسبت به کسی نکرد. خوش قول و منظم بودو به وعده های خود وفا می کرد. و گره از کار دوستان می گشود. مشکلات مالی آنان را با دست خالی بر طرف کی نمود و به خاطر گرفتاری های آنان نزد کسانی که بر سر کارهای بزرگ بودند می رفت و تقاضای مشگل گشائی می کرد در حالی که هرگز کلامی به نفع خود نمی گفت و نمی خواست.
پدرم در سالهای آخر عمر سخت منزوی و گوشه نشین شده بود. همیشه خسته و کوفته بود و ازآن همه شور و نشاط و هیاهوی درونی خبری نبودو غالبا در بستر افتاده بود و پیوسته تب سل او را می سوزانید. اما گله و شکایت نمی کرد. پدرم مایل نبود که فرزندانش شاعر پیشه شوند. او می گفت من در این راه بسیار رنج دیدم و صدمه کشیدم. شما فرزندانم کاسبی کنیدو تجارت کنید و هرگز گرد شعر و شاعری نگردید. اما متأسفانه این پند را هیچ کدام نشنیدیم و هیچ یک از ما کاسب و تاجر نشدیم. همگی راه صاف و پاکیزه ای را که او برای ما هموار کرده بود در پیش گرفتیم و در پرتو نام تابناک و خرد و کمال او گام برداشتیم. باشد که روح بزرگوارش بر ما ببخشاید.

 





 

صفحه نخست  |   زندگینامه  |    آثار بهار  |    بهار شاعر   |    بهار و سیاست    |    بهار پژوهشگر   |    بهار ترانه سرا    |    بهار روزنامه نگار  

تماس با ما  |  بهار و خانواده  |  نامه های بهار  |  دیوان بهار  |  بهار و معاصران  |  بهار و انجمن دانشکده  |  مقاله های تازه   |   تصاویر بهار

©All Rights Reserved